برای مرور زندگی عبد صالح پروردگار، عارف بالله حاج شیخ جعفر مجتهدی، باید کمی ذهنتان را از باورهای رایج بشویید و «اعتقاد» را محور خواندن تان کنید. بسیاری از چیزهایی را که تا به حال نخوانده یا نشنیده اید، در مسیر این زندگی خواهید خواند.
آیت الحق مجتهدی با همه کسانی که تا به حال شناخته اید، متفاوت است. هم زندگی اش متفاوت بوده و هم کرامت های رایج عارفان را به شیوه ای دیگر داشته است. به همین دلیل، برای شروع کتاب، قصه متفاوتی را انتخاب کرده ام.
این را از کسی که سالهاست زندگی بزرگان را با نگاهی منتقدانه و کمی دیرباور و حساس می خواند بپذیرید که پس از خواندن زندگی نامه شیخ بزرگوار، مجتهدی، تا ماه ها از اسارت شیرین رخدادها و تلنگر معنوی رفتارها بیرون نخواهید آمد و از همه جالب تر این است که تازه دچار حِسّی خواهید شد که سالهاست اطرافیان او را درگیر کرده است... انگار هنوز شیخ، برای همه شان زنده است. نمی دانستم برای شخصیت او، چه عنوان کاملی را انتخاب کنم تا شایسته توصیفش باشد و مانند بسیاری از ذوق زدگان عرفان، به وادی بزرگنمایی نیفتم... اما حالا فکر می کنم همین توصیف کامل، کامل است. شاید تا چند قرن دیگر هم کسی به شکل و شمایل عرفانی و ذوقی آقای مجتهدی پیدا نشود که همه اوصاف پارسایان و عارفان را داشته باشد و به جایی برسد که خودش را دربست به چهارده معصوم بسپارد و مانند پری که وابسته نسیم است تا حرکتی کند، اختیار خود را به دست اشاره اهل بیت داده باشد... دو دهه گرفتار بستر بیماری باشد و در همان حال هم پرواز روحش متوقف نشود... از یک سوی دنیا به سوی دیگرش برود... بیماران را با اجازه اهل بیت شِفا دهد... زبان هر بخش دنیا را بداند... اهل ذوق و لطیفی روح باشد... آزمون های روحی اضطراب آور را گذرانده باشد... و خلاصه، به جایی رسیده باشد که «به جز خدا نبیند»... و چنان بر خود مسلّط معنوی باشد که بی نیاز به بیهوشی و بی مشکل اُفت فشار خون، عمل جراحی را بگذراند.
تفاوت مهم این رها مرد عاشق با دیگرانی که می شناسیم این است که آیت الحق مجتهدی، پرورش یافته مستقیم مولای متقیان امیر مؤمنان علی بن ابی طالب(ع) است... این نکته را بسیار مهم بدانید؛ زیرا اگر همین را درست بفهمیم، تا پایان حکایت ها و زندگی نامه او را در عین شگفتی، با «یقین» خواهیم خواند و خواهیم پذیرفت که چرا در مرحله اوج ظاهری زندگی مالی یا اوج ظاهری در یادگیری علوم غریبه(دانشهای شگفتی آفرین)، پس از شنیدن ندای سروش آسمانی که میگوید: جعفر؛ کیمیا محبت ما اهل بیت است٬ اگر به دنبال آن هستی قدم بگذار و ثابت باش همتی مردانه می نماید و یا مدد مولایش همهی هستی خویش را با یک دیدار امیرمؤمنان(ع) مبادله کرده و تا پایان عمر نیز هرگز پشیمان نشده است. به اندازه بزرگی ارتباطی که با امیرمؤمنان(ع) داشته، زندگی سُلوکیِ او نیز حسّاس و جالب است. و سرانجام فرجام کار او اینچنین بدست مولایش رقم میخورد؛ هنگامی که پس از گریه زیاد بر شهید کربلا قالب تهی نموده و به کما میرود٬ چهار علائم حتمی و حیاتی یکی پس از دیگری از کار میافتد٬ ناگهان در اینحالت چنان جسم ایشان تحت اشراف روح بلند و ملکوتیاش قرار میگیرد که مجددا به حالت عادی باز میگردد. و دلشکسته زمزمه میکند عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد در عشق خودش صادق نیست، باز به حالت کما میرود، آنگاه به حدی حالت ایشان وخیم میشود که هیأت پزشکی به ناچار گلوی ایشان را جهت تنفس میبرند و تمام محاسن ایشان به خون گلوی مبارک آغشته میگردد و اینچنین این عاشق صادق با رنگ عاشورایی آسمانی میشود.
با سر به تماشای رخ یار می روم با چهره غرق خون به گلزار روم